دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت هشتم)

نوشته شده توسط:صادق | ۱ دیدگاه
پول های بچه ها را به آنها پس دادم آنها شاد و خندان شدند و هر یک دستی به پشت من می زد. چیپ مرتب می گفت: الکس کبیر! الکس کبیر و دست هایش را محکم دور شانه ام ....   برای خواندن ادامه ی رمان به ادامه ی مطلب مراجعه نمایید.

دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت هفتم)

نوشته شده توسط:صادق | ۰ دیدگاه
چیپ بال مشت محکم به پهلویم کوبید به طوری که مجبور شدم روی نیمکت کمی عقب تر بروم و گفت برو کنار...   برای خواندن ادامه ی رمان به ادامه مطلب بروید.

دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت ششم )

نوشته شده توسط:صادق | ۰ دیدگاه
قلبم در سينه به شدت مي تپيد، انقدر به جلو دولا شدم كه نزديك بود از صندلي پايين بيفتم. آيا واقعا امتحان خواهد گرفت؟ در حالي كه لبه ميز را با هر دو دست چسبيده بودم، نفسم را در سينه حبس كرده و به او خيره شده بودم.   برای خواندن بقیه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید.

دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت پنجم )

نوشته شده توسط:صادق | ۱ دیدگاه
دفتر خاطرات عزيز: جنگ خاطرات نويسي شروع شده است و من مي دانم كه برنده خواهم شد. بي صبرانه منتظر لحظه اي هستم كه چهره تسا را هنگامي كه دارد صد چوب را به من مي دهد ببينم.   برای خواندن بقیه رمان به ادامه مطلب بروید.

دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت چهارم )

نوشته شده توسط:صادق | ۰ دیدگاه
به دفترچه غبار گرفته خيره شدم. پشت و روي آن را نگاه كردم چه تصادف عجيبي دستي روي جلد چرمي سياه آن كشيدم . سپس آنرا باز كردم و صفحاتش را به سرعت ورق زدم. همه صفحات آن كاملا سفيد و خالي بود...   برای خواندن بقیه رمان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.

دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت سوم )

نوشته شده توسط:صادق | ۰ دیدگاه
شاون با عصبانيت گفت: تو چه كار كردي؟ الكس تو واقعا عقلت كمه! گفتم: ولي من اين يكي رو حتما مي برم چيپ گفت: ولي تو هيچ وقت نمي توني در شرط بندي از تسا ببري آخه تو چطوري تونستي سر صد دلار شرط ببندي؟   برای خواندن بقیه رمان به ادامه ی مطلب بروید.

دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت دوم )

نوشته شده توسط:صادق | ۰ دیدگاه
خانم گلد پرسيد: الكس، چيزي از اون، راست هست؟ صفحات داستان خود را در دستم لوله كردم و گفتم: نه....من همه شو از خودم در آوردم.   برای خواندن بقیه رمان به ادامه ی مطلب بروید.

دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت اول)

نوشته شده توسط:صادق | ۰ دیدگاه
دستهايم بدجوري مي لرزند. نمي دانم آيا امروز مي توانم چيزي در تو بنويسم يا نه. ديشب خيلي ترسيدم. همچان سراپا مي لرزم.   برای خواندن بقیه رمان به ادامه مطلب بروید.