دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت دوم )

نوشته شده توسط:صادق | ۰ دیدگاه

دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت دوم )
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابي


خانم گلد پرسيد: الكس، چيزي از اون، راست هست؟
صفحات داستان خود را در دستم لوله كردم و گفتم: نه....من همه شو از خودم در آوردم.
خانم گلد در حالي كه از بالاي عينك به من نگاه مي كرد گفت: يعني تو ، چيپ و شاون هيچ وقت به اردوي جنگل نرفتيد؟
گفتم: نه ، هرگز
چيپ از ته كلاس گفت: آخه اون از گزنه مي ترسه
همه بچه ها كلاس زير خنده زدند
يكي ديگر از بچه ها گفت: اون از درختا هم مي ترسه
دوباره از بچه ها گفت: اون از درختا هم مي ترسه!
دوباره بچه ها شديدتر از پيش خنديدند.
شاون افزود : اون از حشرات هم وحشت داره!
اين بار هيچ كس نخنديد. يعني هيچ وقت به شوخي هاي شاون نمي خندد. او پسر خوبي است ،ولي اصلا با نمك نيست
خانم گلد گفت: خب ....داستان كوتاه خيلي خوبي بود. يكي از بهترين داستانهايي كه اين هفته شنيدم...الكس از تو متشكريم كه براي كلاس خونديش كار خيلي خوبي بود.
با اشاره دست به من گفت كه مي توانم سر جايم برگردم و بنشينم ولي من از جا حركت نكردم در حالي كه انگشت هايم را به نشانه شانس پشتم روي هم سوار كرده بودم گفتم: نمي خواهيد نمره م رو بهم بگيد؟
خانم گلد عينكش را روي بيني خود به عقب راند و گفت: اوه بله. نمره اي كه به تو ميدم يه B مثبته.
ناليمد: چي، يعنيA نمي ديد؟
او تكرار كرد: B مثبت
پرسيدم ولي چرا؟
موي بورش را از روي پيشانيش عقب زد و گفت : خب...طرح داستان خيلي خوب بود ، ولي فكر مي كنم احتياج بود كه كمي روي شخصيت هاي قصه بيشتر كار مي كردي مثلا اينكه ما اصلا نميدونيم چيپ و شاون چه شكلي هستن....ميدونيم؟
با انگشت به دو دوستم اشاره كردم و گفتم: ولي اونا همين جا نشستن! شما مدونيد اونا چه شكلي هستن!
يكي از بچه ها از ته كلاس گفت: واقعا زشتن!
و دوباره همه زير خنده زدند.
ولي من نخنديديم من به يك نمره A نياز داشتم
خانم گلد در ادامه گفت: تو بايد در داستانت اونا رو توصيف مي كردي ما نميدونيم اونا با هم چه فرقي دارن ، چون تو شخصيت هاي واقعي به اونا ندادي.
ولي
حرفم را قطع كرد و ادامه داد : و من فكر مي كنم به يه مقدار توضيح و توصيف بيشتر در مورد جنگل احتياج داريم...جزييات بيشتر...ميدوني الكس هر چه جزييات بيشتري وارد داستانت كني اون داستان واقعي تر جلوه مي كنه
تسا وين دستهايش را ديوانه وار در هوا تكان داد و سپس گفت: يه چيزي هست كه من درك نمي كنم اگه اون دو تا مرد گرگ بودن پس چرا كت چرمي ...پوشيده بودن؟ مقصودم اينه كه اونا به طور كامل لباس پوشيده بودن مگه نه؟ ولي چطور مي تونستن گرگ باشن؟ و چراغ قوه رو از كجا آورده بودن؟
دوشيزه گلد گفت: سوالهاي خوبي بود تسا
با ناراحتي چشمانم را برگرداندم تسا هميشه سوالهاي خوبي مطرح مي كند و به همين دليل است كه با تمام وجود از او متنفرم
نفس عميقي كشيدم و گفتم: اون مردا آدم – گرگ بودند نه گرگ معمولي
دوشيزه گلد نگاهي به ساعت انداخت و گفت: خب ديگه نزديكه زنگ بخوره...و سپس رو به من كرد و گفت: يه فكري به نظرم رسيد تو در اين قالب دفتر خاطراتي كار خيلي خوبي ارائه دادي. مقصودم اينه كه نوشتن داستانت در قالب خاطره ايده خيلي خوبي بود.
در دل گفتم اگه خوب بود پس چرا به من نمره خوب نداد؟ ولي با صدايي ضعيف گفتم: ممنون
خانم گلد افزود الكس تو بايد يه دفتر خاطرات واقعي بنويسي. هر روز توي اون بنويسي.در پايان سال اونو براي يه نمره اضافي به من تحويل بده
گفتم: واقعا؟حتما...خيلي ممنون
دست تسا را ديدم كه به هوا رفت. مي دانستم مي خواهد چيزي بگويد
خانم گلد منم مي خوام يه دفتر خارات بنويسم....منم مي تونم يه دفتر خاطرات براي نمره اضافي بنويسم؟
خانم گلد جواب داد: بله هر كدوم از بچه هاي ديگه كلاس هم مي تونن..ايده خيلي خوبيه
زنگ كلاس به صدا در آمد
به طرف ميزم شتافتم و شروع به گذاشتم وسايلم توي كوله پشتي كردم. يك چيزي محكم توي پشتم فرو رفت. مي دانستم كيست.
برگشتم. تسا دستش را جلوي صورتم گرفت و گفت: الكس زود باش اخ كن!
سعي كردم خود را بي خبر نشان دهم: خيلي ببخشيد؟!
دوباره گفت: اخ كن بياد....تو شرط بستي كه براي اين داستانت يه نمره A ميگيري. تو باختي
گفتم: B مثبت فرق چنداني با A نداره
دستش را توي صورتم گرفت و گفت: رد كن بياد
دستم را توي جيب شلوارم كردم. گفتم :‌ولي من فقط سه دلار دارم
آمرانه پرسيد: پس چرا با من شرط بستي؟ تو كه ميدوني هيچ وقت نمي توني شرطي رو از من ببري..تو هميشه مي بازي
گفتم: يه لحظه صبر كن... و به طرف چيپ و شاون كه نزديك در ايستاده بودند رفتم و بين آنها و در خروجي ايستادم و گفتم: رد كنيد بياد
هر دو غريدند. سپس دست در جيب هايشان كردند و هر يك يك اسكناس يك دلاري به من دادند
به طرف تسا برگشتم و در حالي كه پنج دلار را به او مي دادم گفتم: خيلي خب ، اينم پنج دلار تو
تسا به چيپ و شاون اشاره كرد و گفت: اين ديگه چه جورش بود
با هر كدوم يه دلار شرط بسته بودم كه وقتي تو قصه منو بشنوي تو هم مي خواي يه دفتر خاطرات بنويسي
تسا رنگ به رنگ شد. گونه هايش به شدت سرخ شدند. با عصبانيت گفت: مسخره! پس تو از دوستانت دو دلار بردي .ولي الكس تو بازنده خوبي هستي. حالا ديگه كاملا ور شكسته شدي مگه نه؟
جيب هايم را بيرون آوردم . همه خالي بودند . گفتم آره...ورشكسته شدم.
تسا لبخند زد و گفت: من عاشق شرط بندي با تو هستم. و در حالي كه پنچ دلار من را جلوي صورتم گرفت و اسكناس ها را يكي يكي با آب و تاب مي شمرد گفت: درست مثل اينه كه آدم از يه ني ني كوچولو آب نباتشو بگيره.
گفتم: يه لحظه صبر كن
فكري در ذهنم نقش بسه بود. فكري عجيب . فكري كه مي توانست مرا از يك بازنده به يك برنده تبديل كند
به تسا گفتم: مي خوام يه شرط ديگه باهات ببندم...يه شرط واقعا بزرگ.

(ادامه دارد....)

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...