دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت سوم )

نوشته شده توسط:صادق | ۰ دیدگاه

دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت سوم )
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابي


شاون با عصبانيت گفت: تو چه كار كردي؟ الكس تو واقعا عقلت كمه!
گفتم: ولي من اين يكي رو حتما مي برم
چيپ گفت: ولي تو هيچ وقت نمي توني در شرط بندي از تسا ببري آخه تو چطوري تونستي سر صد دلار شرط ببندي؟
آن روز بعد از مدرسه همه ما در گاراژ خانه چيپ مشغول تنظيم گيتارهايمان بوديم گاراژ فقط يك پريز برق داشت لذا ما فقط مي توانستيم دو تا از آمپلي فاير ها را وصل كنيم. بنابراين يكي از ما ناچار بود گيتار خود را آكوستيك بزند گر چه گيتار هاي هر سه برقي بود
گفتم: من به صد دلار اصلا احتياج نخواهم داشت چون حتما برنده مي شم.
برينگ گ گ
سيم گيتارم پاره شد. ناله اي از گلويم خارج شد و زير لب گفتم: ولش كن بدون اين سيم مي زنم
شاون سرش را تكان داد و گفت: الكس تو ديوونه اي...بعد از اون ماجراي مك ارتور و پرچم....
گلتم اون يه شرط صد در صد مطمئن بود من بايد حتما برنده مي شدم.
حتي فكر كردن به آن نيز مرا عصباني كرد
چند هفته قبل ، با آقاي مك آرتور قراري گذاشتم او يكي از نظافتچي هاي مدرسه است، فقط اينكه به او نظافتچي نمي گويند بلكه مي گويند مهندس نگهداري
مك آرتور آدم خوبي است. من و او گاهي با هم شوخي مي كنيم ان روز قراري با هم گذاشتيم
يكي از وظايف او برافراشتن پرچم هر روز صبح جلوي مدرسه است. لذا پنج دلار به او دادم تا چهارشنبه صبح پرچم را وارونه برافراشته كند
سپس صبح زود تسا را به مدرسه كشاندم و ده دلار با او شرط بندي كردم كه مك آرتور پرچم را وارونه برخواهد افراشت
تسا در حالي كه گردشي به چشمانش مي داد گفت: الكس تو ديوونه شدي...مك آرتور تا حالا يه همچين اشتباهي نكرده
با خوشحالي با خودم گفتم: ولي اين بار خواهد كرد و شروع كردم به برنامه ريزي براي خرج كردم ده دلار تسا
اما من از كجا بايد مي دانستم كه خانم خو آرز مدير مدرسه آن روز صبح درست وقتي كه مك آرتور مي خواست پرچم را بالا ببرد وارد مدرسه خواهد شد؟
او در حاليك ه از پله ها بالا مي آمد مك آرتور را ديد و رو به ميله پرچم ايستاد و دستش را بالا آورد و روي سينه اش گذاشت و به حالت احترام ايستاد تا پرچم كاملا برافراشته شد.
البته مك آرتور ترس برش داشت و پرچم را به طور صحيح و غيروارونه برافراشت
نمي توانستم گناهي متوجه او بدانم در ان حال كه خانم خو ارز رو به رويش ايستاده بود چه كاري از دستش بر مي آمد
ولي من ناچار شدم ده دلار به تسا بپردازم بعدا مك آرتور گفت كه تا يك هفته ديگر پنج دلار مرا پس خواهد داد. آن روز روز خوبي نبود
به دو دوستم گفتم : حالا ديگه نوبت منه. تسا حدود سيصد شرط رو پشت سر هم از من برده. بنابراين ديگه حالا حتما نوبت منه
شاون پرسيد ولي آخه تو چرا باهاش شرط بستي كه دفتر خاطرات تو هيجان انگيز تر از مال اون مي شه
گفتم: براي اينكه واقعا مي شه تسا دختر واقعا باهوشيه و هميشه بهترين نمره ها رو ميگيره چون تنها كاري كه ميكنه درس خوندنه. اون همه وقتشو براي انجام تكاليف و پروژه هاي فوق برنامه براي كسب واحد هاي بيشتر صرف مي كنه. بنابراين زندگي اون واقعا يكنواخت و خسته كننده است! بنابراين دفتر خاطراتش اصلا نمي تونه هيجان انگير باشه. به هيچ وجه!
چيپ پرسيد: خب كي قراره تصميم بگيره كه دفتر خاطرات كي بهتره؟
گفتم: قراره دوشيزه گلد نظر بده . ولي انتخاب براي اون اصلا مشكل نخواهد بود اين يكي از اون شرط هاييه كه من هرگز بازنده نخواهم شد.
چيپ گفت: حاضري شرط ببندي؟
نگاهي به او انداختم و گفتم: جدي ميگي؟
سر پنج دلار شرط كه تسا اين شرط رو هم مي بره
با دست كف دست او كوبيدم و گفتم: قبول
شاون گفت: منم شرط مي بندم . پنج دلار كه تسا برنده مي شه
غريدم: شما دو تا واقعا بازنده ايد. به هر حال بياييد تمرينمونو بكنيم.
اولين آهنگ چيه؟
چيپ گفت: بخار ارغوان چطوره؟ اون بهترين آنگ ماست.
من و من كنام گفتم: اين تنها آهنگ ماست
با شمارش از يك تا سه و در حالي كه با هر شماره پنجه پايمان را به زمين مي زديم ، آهنگ بخار ارغواني را شروع كرديم حدود ده ثانيه نگذشته بود كه صداي ترق بلندي را شنيديم.
موزيك قطع شد و چراغ خاموش شد
دوباره فيوز پريده بود
دقايقي بعد جعبه گيتار در دست وارد خانه شدم مامان در را به رويم باز كرد و گفت: منتظرت بودم...برات يه سورپرايز دارم
كوله پشتي ام را روي زمين انداختم و سپس كاپشنم را نيز روي آن انداختم.
گفتم: نمي خواد بگي...بذار خودم حدس بزنم. پنج دلار شرط مي بندم كه يه توله سگه. بالاخره اون توله سگي رو كه وقتي شش ساله بودم در خواست كردم برام خريديد؟
مامان سرش را به علامت نفي تكان داد. نه توله سگ نيست. تو كه ميدوني بابات حساسيت داره.
گفتم: خوب اون مي تونه سر كار كه هست نفس بكشه ديگه براي چي مي خواد توي خونه هم نفس بكشه؟
مامان خنديد. او فكر مي كند كه من خيلي بامزه هستم او تقريبا به هر چيزي كه من بگويم مي خندد
هيجان زده گفتم: پنج دلار شرط كه يه...ضبط دي وي دي....
مامان دوباره سرش را تكان داد و گفت: به هيچ وجه الكس. اين قدر دائم شرط نبند. اين عادت بديه. ببينم به همين دليله كه هميشه آس و پاس هستي؟
اين سوال او را بي جواب گذاشتم. پرسيدم: پس سورپرايز شما چيه؟
مامان بازوي مرا گرفت و به طبقه بالا و اتاق خوابم كشاند بيا بريم بهت نشون بدم.
كالما مي ديدم كه هيچان زده است. پشت در اتاق مرا به داخل هل داد و گفت: خودت ببين الكس
به ميز بزرگي كه كنار ديوار بود خيره شدم. جنس ان چوب تيره رنگي بود و دو رديف كشو در هر طرف خود داشت
به طرف آن رفتم رويه ميز بيش از يك ميليون خراش و شكاف كوچك و بزرگ داشت
گفتم: اين...اين خيلي قديميه
مامان جواب داد: بله انتيكه . پدرت و من اونو در اون مغازه انتيك فروشي كوچك در خيابان مونتروز نزديك كتابخونه پيدا كرديم
دستم را روي چوب كهنه آن كشيدم. سپس يكي دو بار بو كشيدم و آهسته زير لب گفتم: يه بوي خاصي ميده
مامان گفت: بعد از اينكه اونو جلا بزني ديگه بو نميده نوي نو مي شه ميز قديمي قشتگيه بزرگ و جادار. پلي استيشن و كامپيوترت هم روش جا مي شه به علاوه بقيه وسايلت.
گفتم: آره فكر مي كنم همين طوره
مامان به شوخي نيشگوني از بازويم گرفت و گفت: خيلي خب بگو ممنون مامان. حسابي سورپريز شدم . من واقعا به يه ميز مثل اين احتياج داشتم.
گفتم: ممنون مامان . حسابي سورپريز شدم من واقعا به يه ميز مثل اين احتياج داشتم.
مامان خنديد . خيلي خوب بشين پشتش . امتحانش كن. و يك صندلي چرخدار كاملا نو را به طرف ميز هل داد. صندلي از جنس كروم با روكش چرمي قرمز بود
گفتم: چه صندلي خوبي! پشتش هم مي خوابه؟ بالا و پايين هم ميره؟
مامان گفت: بله هر كاري كه بخواي مي كنه
روي صندلي نشستم و در حاليك ه آن را به طرف ميز قديمي مي بردم گفتم: واقعا قشنگه
صداي زنگ تلفن از طبقه پايين شنيده شد. مامان به پايين شتافت تا آن را جواب دهد.
صندلي را به عقب دادم. سپس به جلو دولا شدم و به آرامي دستم را روي سطح تيره ميز كشيدم. با خود فكر كردم خدا مي داند چه كسي قبل از من صاحب ميز بوده است
كشوي بالايي را باز كردم. ابتدا گير كرد و مجور شدم به زور آن را باز كنم. كشو خالي بود كشوي بعدي را باز كردم سپس بعدي را هر سه خالي بود هواي داخل كشوها بوي نوعي نوعي ترشيدگي مي داد
دولا شدم و كشوي پاييني را باز كردم
هي ....اين ديگه چيه؟
چيزي در انتهاي كشو بود يك كتابچه سياه چهارگوش و كوچك.
دولا شدم و آن را برداشتم.
با يك فوت محكم لايه ضخيم عبار را از روي جلد آن پاك كردم و آن را بالا آوردم تا ببينم چيست
يك دفتر خاطرات!

(ادامه دارد.....)

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...