دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت چهارم )

نوشته شده توسط:صادق | ۰ دیدگاه

دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت چهارم )
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابي


به دفترچه غبار گرفته خيره شدم. پشت و روي آن را نگاه كردم چه تصادف عجيبي
دستي روي جلد چرمي سياه آن كشيدم . سپس آنرا باز كردم و صفحاتش را به سرعت ورق زدم.
همه صفحات آن كاملا سفيد و خالي بود
با خود گفتم: براي نوشتم دفتر خاطراتم براي ارائه به دوشيزه گلد از اين دفتر استفاده مي كنم.همين امشب بعد از شام اولين مطلبم را خواهم نوشت. با جوهر مي نويسم چون دوشيزه گلد خيلي خوشش خواهد آمد.
دفتر خاطرات را روي ميز گذاشتم و در ذهنم شروع به مرور چيزهايي كردم كه در آن خواهم نوشت
تصميم گرفتم ابتدا دوستانم را توصيف خواهم كرد. دوشيزه گلد گفت كه من بايد جزييات و توصيفات بيشتري ارائه دهم. به دفتر چه كهنه خيره شدم و در ذهنم به برنامه ريزي چيزهايي كه مي خواستم بنويسم پرداختم. با خودم شروع خواهم كرد. ولي خودم را چگونه بايد توصيف كنم؟
خب ...من بلند قد و تا حدودي تركه اي هستم. موي قهوه اي سيه سيخي دارم كه از ان متنفرم چون هيچ وقت نمي خوابد. ماردم مي گويد كه من هميشه وول مي خورم و بي قرارم. من هيچ وقت نمي توانم يك جا آرام بنشينم . پدرم مي گويد كه من تند حرف مي زنم و زيادي حرف مي زنم.
ديگر چه؟ هوم...من تقريبا با هوشم. من دوست دارم اوقاتم را با دوستانم بگذرانم و آنها را به خنده وادارم. گيتار را تقريبا خوب مي نوازم. دوست دارم پول زيادي در آورم و واقعا ثروتمند باشم چون هميشه آس و پاسم و از اين وضع متنفرم.
درباره خودم بس است. اما درباره چيپ؟ چيپ را چگونه بايد توصيف كنم؟
خب...او كوتاه است وكمي خپله موي بسيار كوتاه قهوه اي و صورت گرد كودكانه اي دارد. با وجودي كه او هم مثل من دوازده ساله است اما چهره شش ساله ها را دارد
چيپ هميشه لباس هاي گشاد مي پوشد دوست دارد به همه ور برود و وانمود مي كند كه با آنها مي جنگد، هميشه خوش خلق است و اماده خنديدن. گيتار را واقعا وحشتناك مي نوازد اما خودش فكر مي كند كه جيمي هنريكس است
اما شاون از زمين تا اسمان با چيپ فرق دارد. او خيلي خشك و جدي است. زياده از حد نگران است. نه اينكه بگويم غصه دار يا اخمو است، اما هميشه نگران يك چيزي است
شاون چشمان قهوه اي ، موي طلايي يا شايد بگويم زرد به رنگ هويج دارد و صورتش پر از كك مك است در درس هايمان نمرات او از چيپ و من بهتر است چون خيلي بيشتر از ما درس مي خواند.
ديگر چه كسي را بايد توصيف كنم؟ لازم است تسا را هم توصيف كنم؟ بله فكر مي كنم بهتر است ، چون به هر حال او هم هراز گاهي در دفتر خاطرات پيداش خواهد شد
من فكر مي كنم تسا تا حدودي بامزه است ولي خيلي از خود متشكر است ولي چه اهميتي دارد؟
او موي صاف بور، چشمان سبز، بيني رو به بلا مثل دماغ بچه جن و دهاني كوچك به شكل يك قلب قرمز دارد روي هم رفته دختري باكلاس و زيباست
بله همين كافي است . تسا مي خواهد هميشه عالي و كامل به نظر برسد و فقط با دخترهايي بر مي خورد كه درست مثل خودش هستند
يك بار ديگر دفترچه خالي خاطرات را ورق زدم با خود فكر كردم كه توصيف كننده خيلي خوبي هستم. بي صبرانه منتظر بودم تا اين چيزا را يادداشت كنم.
و ديگر بايد درباره چه چيزي بنويسم؟ ابتدا خواهم نوشت كه چگونه پدر و مادرم ميز جديد را برايم خريدند و اين كه من درست در زماني كه به يك دفتر خاطرات احتياج داشتم يك دفتر خاطرات خالي در پايين ترين طبقه ميز پيدا كردم جالب نيست؟
به پشتي صندلي خود تكيه دادم و در حالي كه از خودم خيلي راضي بودم صندلي را چند بار به عقب و جلو هل دادم . سپس بلند شدم و صندلي را كوتاه كردم تا ببينم كه كار مي كنمد يا نه
صداي پدر را شنيدم كه وارد خانه شد . سپس صداي مادرم شنيده شد كه مرا براي شام به پايين فرا مي خواند . دفترچه خاطرات را در كشوي بالا قرار دادم و به اتاق غذا خوري شتافتم.
پدرم پرسيد: ميز جديدت چطوره؟
گفتم: عاليه...متشكرم پدر
در حالي كه ظرف اسپاگتي را به دستم مي داد گفت: امروز بعد از ظهر تمرين موزيك داشتيد؟
جواب دادم: اره ظاهرا داشتم. ولي دوبار فيوز پريد ما براي تمرين به يه جاي بهتر احتياج داريم
مامان خنديد و گفت: گروه شما به خيلي چيزهاي ديگه احتياج داره
مثلا يه خواننده. هيچكدام از شما سه تا آواز بلند نيستيد. يه نفر كه بلد باشه گيتار بزنه چطوره؟
چرخشي به چشمانم دادم و گفتم: مامان. از اين همه دلداري ممنونم
پدر نيز خنديد. راستي اسم گروهتون چيه؟ سين و باز هم سين؟
گفتم: ها ، ها
پدر اصلا بامزه نيست. او در بي نمكي دست شاون را از پشت بسته است كه البته اصلا با نمك نيست
گفتم: ده دلار شرط مي بندم كه ما اون قدر خوب بشيم كه در مسابقه هنري مدرسه راهنمايي برنده بشيم
مامان با عصبانيت گفت: الكس اين قدر سرط نبند.
آنها شروع به صحبت با يكديگر كردند و من فكر خود را به اسپاگتي و كوفته هاي بوقلمون متمركز كردم. ما قبلا كوفته هاي واقعي مي خورديم ولي مادر يكي از طرفداران پروپاقرص غذاهاي رژيمي شد و حالا تنها گوشتي كه مصرف مي كنيم گوشت بوقلمون است
بعد از شام عملا به طرف بالاي پله ها پرواز كردم تا هر چه زودتر نوشتم خاطراتم را شروع كنم يك روان نويس سياه پيدا كردم و روي صندلي جديدم نشستم و دفتر خاطرات را از كشو بيرون آوردم.
تصميم گرفتم كه با يك مقدمه پيرامون چگونگي پيدا كردم دفتر چه خاطرات شروع كنم و سپس به توصيف خودم و دوستانم بپردازم.
دفتر خاطرات را باز كردم و صفحه اول ان را آوردم و ناگهان فرياد خفيفي از حيرت از سينه ام خارج شد
در بالاي صفحه تاريخي نوشته شده بود: سه شنبه 16 ژانويه
چي؟ به دقت به آن نگاه كردم. امروز دوشنبه 15 ژانويه بود
با صداي بلند گفتم: واقعا عجيبه
خاطراتي مربوط به فردا؟
چشمانم روي كلمات نشوته شده با حروف دستي دويد. قادر به تمركز نبودم . بيش از حد شگفت زده و گيج شده بودم.
و سپس وقتي كشف غير ممكن ديگري را كردم فرياد ديگري از حيرت از گلويم خارج شد.
مطالب به خط خود من نوشته شده بود
خاطراتي مربود به فردا و آن هم به خط من؟ چنين چيزي چگونه مي توانست واقع شده باشد؟
دست هايم مي لرزيد . لذا دفترچه باز را روي ميز گذاشتم. سپس روي ان دولا شدم و با ولع شروع به خواندن كردم.

(ادامه دارد....ادامه اي هيجان انگيز)

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...