خاطره…

نوشته شده توسط:صادق | ۰ دیدگاه

دوستی تعریف میکرد که صبح یک زمستان سرد که برف سنگینی هم آمده بود مجبور شدم به بروجرد بروم …
هوا هنوز روشن نشده بود که به پل خرم آباد رسیدم … وسط پل به ناگاه به موتوری که چراغ موتورش هم روشن نبود برخوردم ……. به سمت راست گرفتم، موتوری هم به راست پیچید … چپ، موتوری هم چپ … خلاصه موتوری لیز خورد و به حفاظ پل خورد و خودش از روی موتور پرت شد تو رودخونه …
وحشت زده و ترسیده، ماشین رو نگه داشتم و با سرعت رفتم پایین ببینم چه بر سرش اومد، دیدم گردن بیچاره ۱۸۰ درجه پیچیده … با محاسبات ساده پزشکی، با خودم گفتم حتما زنده نمونده …
مایوس و ناراحت، دستم را گذاشتم رو سرم و از گرفتاری پیش آماده اندوهگین بودم … در همین حال زیر چشمی هم نیگاش میکردم،…
باحیرت دیدم چشماش را باز کرد … گفتم این حقیقت نداره … رو کردم بهش و گفتم سالمی …؟
با عصبانیت گفت: “په چونه مثل یابو رانندگی موکونی…؟”
با خودم گفتم این دلنشین‌ترین فحشی بود که شنیده بودم … گفتم آقا تو رو خدا تکون نخور چون گردنت پیچیده ….
یک دفه بلند شد گفت: شی پیچیده؟ شی موی تو؟ هوا سرد بید کاپشنمه از جلو پوشیدم سینم سرما نخوره …. !!!

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...