سه داستان جالب (عشق - زیبایی - امید)

نوشته شده توسط:صادق | ۰ دیدگاه
امید
شخصی را به جهنم می بردند.در راه بر می‌ گشت و به عقب خیره می‌ شد. ناگهان خدا فرمود: او را به بهشت ببرید. فرشتگان پرسیدند چرا؟ پروردگار فرمود: او چند بار به عقب نگاه کرد... او امید به بخشش داشت.
 
عشق

امیری به شاهزاده خانمی گفت: من عاشق تو ام. شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سرتو ایستاده است. امیر برگشت و دید هیچکس نیست .شاهزاده گفت: عاشق نیستی !!!!عاشق به غیر نظر نمیکند.
 
زیبایی

دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم"دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت: یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا... و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت: نه... خدا نکنه...اصلا کفش نمی خوام.
    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...