دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت اول)

نوشته شده توسط:صادق | ۰ دیدگاه

دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت اول)
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابي


دستهايم بدجوري مي لرزند. نمي دانم آيا امروز مي توانم چيزي در تو بنويسم يا نه. ديشب خيلي ترسيدم. همچان سراپا مي لرزم.
شايد بهتر باشد از اول شروع كنم. مي داني، دوستانم چيپ و شاون و من تقريبا يك سال بود كه درباره رفتن به اردوي شبانه در جنگل ول مون صحبت مي كرديم. ديشب اين فكر را عملي كرديم.
اما چه اشتباهي
فكر مي كرديم خيلي خوش مي گذرد. و سايلمان را بار وانت پدرم كرديم و او ما را در ابتداي جاده خاكي جنگل پياده كرد
هنگام خداحافظي پدر گفت: آلكس از جاده منحرف نشيد اين جاده شما را به ابشار مي روسنه فردا صبح همين جا منتظرتونم. و به راه افتاد و ستوي از غبار در پشت خود بر جا گذاشت.
بعد از ظهري ابري بود به محض اينكه وارد جنگل شديم هوا تاريك تر هم شد. كوله پشتي هايمان باد كرده بودند و چادر برزنت ، يك تن وزن داشت.
ولي ما اهميت نمي داديم بالاخره موفق شده بوديم خودمان تنهايي شب را در جنگل چادر بزنيم. به سرعت در جاده خاكي به سمت نهر پيش مي رفتيم.
شاون شروع به خواندن يكي از آوازهاي قديمي بيتل ها كرد . چيپ و من نيز به او پيوستيم . انعكاس صدايمان در ميان درختان واقعا دوست داشتني بود.
هر سه ما گيتار مي نوازيم و تشكيل يك گروه را شروع كرده ايم . گفتم: بهتر بود گيتارهامون رو هم مي آورديم.
چيپ خنديد . الكس ، خودت تنهايي اين حرفو زدي؟
دو شاخه ها شونو كجا به برق مي زديم؟
جواب دادم: چيزي نيس...يه سيم رابط خيلي بلند هم با خودمون مي آورديم!
مشغول خنديدن و آواز خواندن بوديم و از هواي لطيف و صداي خرد شدن برگ هاي خشك در زير پوتين ها يمان لذت مي برديم
جاده به پايان رسيد ولي همچنان به پيشروي ادامه داديم. مطمئن بودم كه آبشار مستقيما در پيش روي ما قرار دارد . هوا تاريك تر شده بود و باد سردي نيز از روبه رو مي وزيد.
حدود يك ساعت ديگر نيز راه رفتيم تا اينكه بالاخره دريافتيم كه راه را كاملا گم كرده ايم.
شاون كوله پشتي را زمين گذاشت و قدكشه اي كرد و گفت: بايد بتونيم صداي آبشار رو بشنويم. كجاست؟ مطمئني كه در مسير صحيح حركت مي كرديم؟
چيپ آهي كشيد و گفت: ديگه خيلي تاريك شده..امشب كه ديگه پيداش نمي كنيم!
موجي از باد ، برگ هاي خشك در اطراف ما را به حرك در آورد.
شاون پرسيد: در اين جنگل خرس هم وجود داره؟ صدايش كمي وحشتزده بود.
من به شوخي گفتم: نه ولي يه خرگوش هايي داره كه آدم رو تكه تكه مي كنن!
چيپ خنديد اما شاون نخنديد من كمي احساس سرما كردم و بادگير زردم را محكم تر به خود پيچيدم.
شاون پرسيد : جاده از كدوم طرفه؟ سپس برگشت و به عقب اشاره كرد: ما از اين طرف آومديم. شايد بهتر باشه از همون راه برگرديم.
صداي سوت مانندي مرا از جا پراند. جغدي بود كه در شاخه اي با ارتفاع كم نشسته بود جغد در حالي كه از بالاي سر به ما خيره شده بود دوباره ناله اي سر داد
گفتم: من كه دلم نمي خواد برگردم. بياييد ادامه بديم...مطمئنم كه از همين مسير به آبشار مي رسيم.
اما چيپ و شاون مي خواستند همان جا بنمانيم و چادر بر پا كنيم. حاي بدي نبود بنابراين من هم موافقت كردم
كوله پشتي هاي خود را در گوشه اي گذاشتيم و شروع به باز كردن چادر كرديم.
در همان لحظه بود كه براي اولين بار آن احساس را تجربه كردم: احساس اينكه چشمهايي ما را مي پايند.
گزش خفيفي در پشت گردنم حس كردم. صداي خشكي از پشت سر شنيدم..درست مثل اينكه كسي روي شاخه خشكي پا گذاشته باشد.
به دور خود چرخيدم ولي كسي را نديدم. درختان به سمت يكديگر خم شده بودند ، چنانكه گويي مي خواستند محاصره ما را تنگ كنند
شاون پرسيد : تو چت شده؟ جونوري چيزي ديدي؟
خنديدم و گفتم: آره...صداي يه بوفالو رو شنيدم.
براي برپايي چادر خيلي تقلا كرديم باد شديدي كه مي وزيد مرتب توي ان مي افتاد و چادر مرتب به هوا بلند مي شد. ولي بالاخره موفق شديم آن را برپا كنيم اما باد مرتب آتش ما راخاموش مي كرد
وقتي شاممان تمام شد خيلي دير وقت بود هر سه ما خميازه مي كشيديم. شانه هايم از حمل كوله پشتي سنگين درد مي كرد
تصميم گرفتيم توي چادر بريم و بخوابيم . شاون و چيپ وارد چادر شدند. من خواستم به دنبال آنها وارد چادر شوم...ولي ناگهان استادم
دوباره همان احساس عجيب را داشتم: همان گزش را در پشت گردنم حس كردم چه كسي ما را مي پاييد؟
با دقت به درون تاريكي مه آلود خيره شدم . با مشاهده آن دايره هاي خاكستري مات ، نفسم را در سينه حبس كردم . چندين جفت از آن دايره ها در ميان درختان در فاصله كمي با زمين شناور بودند.
چشم؟
به داخل چادر شيرجه رفتم در زير پتوهاي پشمي با لباس كامل خوابيدم. پشم پتو بدن را به خارش مي انداخت . چادر در اثر مه و شبنم، مرطوب بود
قادر به خوابيدن نبوديم شروع كرديم براي هم لطيفه تعريف كردن. مرتب شوخي مي كرديم و مي خنديديم.
ولي وقتي زوزه ها شروع شد دست از خنده كشيديم.
زوزه ها در ابتدا خفيف بود...مثل آژير آمبولانس هايي كه از دور به گوش برسند. اما هر لحظه نزديك تر و نزديك تر مي شدند. مي دانستيم كه زوزه جانور وحشي است
شاون مضطبانه گفت: اميد ...اميدوارم صداي زوزه سگ باشه. بعيد نيست كه صداي شگ هاي وحشي باشه
از ترس به هم چسبيده بوديم آنچه مي شنيديم صداي زوزه گرگ بود. بسيار نزديك چنان نزديك كه صداي آرام گام هايي در بيرون از چادر...
آنها دور چادر بودند همان موجودات زوزه كش پرده جلوي جادر بالا رفت
دوستانم و من از ترس چيغ كشيديم
دو مرد با لباس چرمي سياه دولا شده و به داخل چادر نگاه مي كردند. يكي از انها چراغ قوه اي را بالا آورد. نور چراغ قوه را به آرامي روي صورت تك تك ما تابيدند. پرسيد: بچه ها شما ها حالتون خوبه/
من پرسيدم شما كي هستيد؟
مر دوم جواب داد نگهبان جنگل
هر دو نفر انها به ما خيره شدند . نگا ههاي سردشان بود
مردي كه چراغ قوه در دست داشت گفت: جنگل خيلي امن نيست. رفيقش به نشانه تاييد سرش را تكان داد فردا صبح اول وقت خودتون رو به جاده برسونيد......و با اشاره دستش سمتي را نشان داد و افزود از اين طرفه
و ما قول داديم كه همين كار را خواهيم كرد از آنها به خاطر سر زدن به ما تشكر كرديم.
اما من از شيوه نگاه كردن آنها خوشم نيامد . هيچ شباهتي به رنجرهاي جنگل نداشت به محض اينكه از چادر ما دور شدند ، روزهاي بلند نيز دوباره؟ شروع شد. روزهايي از همه طرف
آن شب را اصلا نخوابيديم تا صبح بيدار مانديم و به دايره هاي اطراف چادر زل زده بوديم و به زوزه حانوران گوش مي داديم
صبح زود به محض مشاهده اولين شعاع هاي آفتاب در ميان درختان از جا پريديم به سرعت از چادر بيرون آمديم و شروع به بستم وسايلمان كرديم.
شروع به جمع كردن چادر كرده بوديم كه ناگهان با مشاهده چيز عجيبي روي زمين خشكم زد. چيپ وشاون را صدا زدم و گفتم: هي ببينيد
به دو جفت جاي پا در خاك نرم اشاره كردم دو جفت جاي پا كه اتز ميان درختان جنگل تا جلوي چادر ما آمده و برگشته بودند
جاي پاي رنجرهاي جنگل
هر سه ما در ميان ترس و حيرت به جا پاها خيره شده بوديم
جاي پاها به انسان تعلق نداشتند . شبيه پنجه حانوران بود
جاي پاي دو جانور در خاك نرم
جاي پاي دو گرگ!

(ادامه دارد.....)

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...