پول های بچه ها را به آنها پس دادم آنها شاد و خندان شدند و هر یک دستی به پشت من می زد.
چیپ مرتب می گفت: الکس کبیر! الکس کبیر و دست هایش را محکم دور شانه ام .... برای خواندن ادامه ی رمان به ادامه ی مطلب مراجعه نمایید.
چیپ بال مشت محکم به پهلویم کوبید به طوری که مجبور شدم روی نیمکت کمی عقب تر بروم و گفت برو کنار... برای خواندن ادامه ی رمان به ادامه مطلب بروید.
قلبم در سينه به شدت مي تپيد، انقدر به جلو دولا شدم كه نزديك بود از صندلي پايين بيفتم.
آيا واقعا امتحان خواهد گرفت؟
در حالي كه لبه ميز را با هر دو دست چسبيده بودم، نفسم را در سينه حبس كرده و به او خيره شده بودم. برای خواندن بقیه رمان به ادامه مطلب رجوع کنید.
دفتر خاطرات عزيز:
جنگ خاطرات نويسي شروع شده است و من مي دانم كه برنده خواهم شد. بي صبرانه منتظر لحظه اي هستم كه چهره تسا را هنگامي كه دارد صد چوب را به من مي دهد ببينم. برای خواندن بقیه رمان به ادامه مطلب بروید.
به دفترچه غبار گرفته خيره شدم. پشت و روي آن را نگاه كردم چه تصادف عجيبي
دستي روي جلد چرمي سياه آن كشيدم . سپس آنرا باز كردم و صفحاتش را به سرعت ورق زدم.
همه صفحات آن كاملا سفيد و خالي بود... برای خواندن بقیه رمان به ادامه مطلب مراجعه نمایید.
شاون با عصبانيت گفت: تو چه كار كردي؟ الكس تو واقعا عقلت كمه!
گفتم: ولي من اين يكي رو حتما مي برم
چيپ گفت: ولي تو هيچ وقت نمي توني در شرط بندي از تسا ببري آخه تو چطوري تونستي سر صد دلار شرط ببندي؟ برای خواندن بقیه رمان به ادامه ی مطلب بروید.
خانم گلد پرسيد: الكس، چيزي از اون، راست هست؟
صفحات داستان خود را در دستم لوله كردم و گفتم: نه....من همه شو از خودم در آوردم. برای خواندن بقیه رمان به ادامه ی مطلب بروید.
دستهايم بدجوري مي لرزند. نمي دانم آيا امروز مي توانم چيزي در تو بنويسم يا نه. ديشب خيلي ترسيدم. همچان سراپا مي لرزم. برای خواندن بقیه رمان به ادامه مطلب بروید.