دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت پنجم )

نوشته شده توسط:صادق | ۱ دیدگاه

دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت پنجم )
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابي


دفتر خاطرات عزيز:
جنگ خاطرات نويسي شروع شده است و من مي دانم كه برنده خواهم شد. بي صبرانه منتظر لحظه اي هستم كه چهره تسا را هنگامي كه دارد صد چوب را به من مي دهد ببينم.
در مدرسه در راهرو به تسا بر خوردم و در مورد دفتر هاي خاطراتمون با او شوخي كردم. به او گفتم كه من و او بهتر است انچه را كه نوشته ايم با يكديگر در ميان گذاريم. فقط براي سرگرمي من مال او را بخوانم و او مي تواند نوشته هاي مرا بخواند
تسا گفت: اصلا و ابدا. او گفتكه نمي خواخد من ايده هايش را بدزدم و من گفتم: هر چه تو بخواهي. فقط مي خواستم كمكي به او كرده باشم و او ببيند كه دفتر خاطرات من تا چه حد از دفتر او بهتر خواهد بود
سپس به كلاس جغرافيا رفتم و خانم هاف با غافلگير كردن ما امتحان گرفتم از فصل هشتم همه را به وحشت انداخت. هيچ كس فصل هشتم را نخوانده بود. امتحان واقعا سختي بود...دو سوال تشريحي و بيست تست چهار جوابي.
چرا خانم هاف فكر مي كنم كه اينگونه عافلگير كردن بچه ها جالب است؟
نوشته ها در همين جا به پايان رسيد. انقدر به كلمات خيره شدم تا جلوي چشمم محو شدند
دستهايم همچنان مي لرزيدند. عرق سردي بر پيشانيم نشست
دست خط من و درست همان انشاني كه انگار خود من آنها را نوشته ام
اما چگونه مي وانست نين چيزي صحت داشته باشد؟ اصلا چگونه مي توانست مطلبي راجع به فردا به دفتر خاطرات من راه يافته باشد؟
ان را دوباره خواندم. سپس تمام دفترچه را به دقت ورق زدم و صفحه به صفحه آن را ملاحظه كردم.
هيچ چيز ديگري نيافتم. بقيه صفحات خالي بودند
دوباره به سرغ خاطرات فردا رفتم و براي سومين بار ان را خواندم.
آيا صحت داشت؟ نمي توانست صحت داشته باشد...ولي شايد داشته باشد
از خودم پرسيدم : اگر صحت داشته باشد چي؟ اگر خانم هاف يك امتحان غير منتظره از ما بگيرد چي؟ در ان صورت من تنها كسي خواهم بود كه از آن خبر دارم.
من تنها كسي خواهم بود كه در ان امتحان نمره خوب خواهم گرفت.
دفتر خاطرات را بستم و ان را در كشوي ميز گذاشتم. سپس كتاب جغرافياي خود را پيدا كردم و فصل هشتم را آوردم و دو ساعت تمام آن فصل را مطالعه كردم
صبح روز بعد بيرون كلاس خانم هاف، در راهرو به تسا بر خوردم. او بيني سر بالاي خود را كمي بالاتر برد و با لخندي استهزا اميز گفت: الكس ، پيرهم هشنگيه. امروز صبح روش استفراغ كردي يا هميشه همي رنگه؟
به سرعت جواب دادم: يادت نمياد؟ از خودت قرض گرفتم. فكر مي كنم جواب خوبي بود
تسا پرسيد: با دفتر خاطراتت چه كار مي كني؟ دلت مي خواد زحمتت رو كم كني و همين حالا صد دلار رو به من بدي؟ و پس از اين حرف به طرف دو تا از دوستانش كه از انتهاي راهرو مي آمدند دست تكان داد و انها كاملا شبيه خودش بودند
گفتم: دفتر خاطرات من عالي خواهد بود....ديشب دوازده صفحه نوشتم
خب مي دانم كه انچه گفتم دروغ بود اما مي خوسام واكنش تسا را ببينم.
چشمانش را گرد كرد و با تعجب گفت: دوازده صفحه؟ من قول مي دم كه تو به اندازه دوازده صفحه لغت بلد نباشي! و سپس به لطيفه خودش خنديد.
گفتم: يه فكري به نظرم رسيد. چطوره ما نوشته ها مونو با هم مبادله كنيم؟
اخم هايش را در هم كشيد و گفت: ببخشيد چي؟
گفتم: من مال تو رو مي خونم و تو هم مي توني نوشته هاي منو بخوني... فكر مي كنم جالبه.
صورتش را در هم كشيد و با لحني تحقير اميز گفت: جالبه...الكس به هيچ وجه....محاله دفتر خاطراتمو به تو نشون بدم چون نمي خوام ايده هاي منو بدزدي..
عجب!
چه جالب! اين همون چيزي بود كه تسا در دفتر خاطراتم گفته بود
آيا واقعا مطالب دفتر خاطرات مي خواست به حقيقت بپيوندند؟ آيا واقعا همه چيزهايي كه گفته بود واقع خواهد شد؟
ناگهان احساس ضعف و سرگيجه كردم. يك دفتر چه چگونه مي توانست آينده را پيش بيني كند؟
سرم را به شدت تكان دادم و سعي كردم سرگيجه را از خود دور كنم
تسا پرسيد: الكس؟ تو حالت خوبه؟ يهو حالت عجيبي پيدا كردي. چيزيت شده؟
جواب دادم: ا ....چيزي نيست. خوبم.
نزديك زنگ كلاس بود. نگاهي به داخل كلاس خانم هاف انداختم. كلاس داشت با شاگردان پر مي شد.
دوباره رو به تسا كردم و گفتم: ا....تو هنوز فصل هشت رو نخوندي؟
تسا جواب داد: نه هنوز نخوندم. چرا مي پرسي؟
سعي كردم لبخند خود را پنهان كنم و گفتم: هيچي همين طوري پرسيدم.
به دنبال او وارد كلاس شدم. براي چيپ و شاون دست تكان دادم. سپس كوله ام را روي زمين انداختم و روي صندلي خودم در انتهاي كلاس ولو شدم.
خانم هاف روي ميزش دولا شده بود و داشت تعدادي پوشه را زير و رو مي كرد. او موي سياه صاف و پوست سفيد شيري دارد. و هميشه لباس هاي سياه مي پوشد.
بعضي از بچه ها او را هاف رومي مي خوانند كه اصلا مفهوم خاصي ندارد و كلمات هم با يكديگر هم قافيه نيستند.
با خودم فكر كردم آيا واقعا امتخان خواهد گرفت؟
آيا بقيه مطالب دفتر خاطرات نيز واقع خواهند شد؟

( ادامه دارد.....)

  • ائلمان عبدالله زاده

    ائلمان عبدالله زاده

    • ۱۳۹۰/۱۰/۰۵ - ۱۷:۴۲:۵۱

    اگر تواسنستید قسمت 5 تالار وحشت را کامل درسایت به صورت دانلود بگذارید
     ok