دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت هشتم)

نوشته شده توسط:صادق | ۱ دیدگاه

دفترچه خاطرات،من مرده ام (قسمت هشتم )
نوشته : آر. ال. استاین
مترجم: غلامحسین اعرابي

پول های بچه ها را به آنها پس دادم آنها شاد و خندان شدند و هر یک دستی به پشت من می زد.
چیپ مرتب می گفت: الکس کبیر! الکس کبیر و دست هایش را محکم دور شانه ام حلقه کرد و همزمان مشت خود را آنقدر به کف سرم مالید که جمجمه ام شروع به تیر کشیدن کرد
بالاخره خود را از دست او آزاد کردم و به حالت فرار از پله ها پایین دویدم . تسا را دیدم که از سمت دیگر استادیوم به من خیره شده بود برای او دست تکان دادم اما نایستادم
شتابان از میان جمعیت راه باز کردم و از ساختمان مدرسه خارج شدم باید به خانه می رفتم و دفتر خاطرات را چک می کردم
تمام راه را دویدم. وقتی به اتاقم رسیدم نفس نفس می زدم و پهلوی راستم درد می کرد
دفتر خاطرات را از کشو بیرون آوردم و مطالب صفحه دوم را که پیش بینی وقایع امروز بود خوادم
انگشتم روی خطوط حرکت کرد تا نتیجه نهایی بازی بسکتبال رسید. بله نتیجه نهایی طبق پیش بینی دفتر خاطرات 34 به 32 بود.
پس دفتر خاطرات درست گفته بود
من عمدا این شرط را باخته بودم . مخصوصا روی نتیجه غلط شرط بسته بودم می خواستم به آنها اجازه دهم ببرند
هدفم این بود که آنها را در دام بیندازم
می خوستم آنها فکر کنند که من خل شده ام و اصلا نمی دانم چه می کنم. لذا دفعه بعد اصلا به من شک نخواهند کرد
دفعه بعد هر شرطی را که من بخواهم می بندند
و من همه آنها را سر کیسه می کنم
دفتر خاطرات را بستم و جلد آن را بوسیدم
احساس واقعا خوبی داشتم
درست است که یک شرط بزرگ را باخته بودم: پنجاه دلار برده و چهل دلار باختم . اما من در همین حال هم ده دلار جلو بودم و تازه این شروع کار بود. تا زمانی که دفتر خاطرات وقایع را درست پیش بینی می کرد ، من برنده باقی می ماندم.
با خود فکر کردم در پایان سال میلیونر خواهم بود.
بله میلیونر
تا بعد از شام دفتر خاطرات را باز نکردم می دانستم که مطالب جدید بعد از شام ظاهر خواهد شد
در حال خوردن بستی بعد از شام بودیم و من متوجه نبودم که بی اراده لبخند می زنم
پدر پرسید : چطور شده که مرتب لبخند می زنی؟
شانه بالا انداختم و گفتم: هیچی فقط لبخند می زنم
پدر پرسید: بازی بسکتبال امروز رو کی برد
در حالی که چانه ام را که خامه ای شده بود پاک کردم گفتم: ما بردیم. در وقت اضافه... واقعا عالی بود
مامان در حالی که ابروهایش را در هم کشیده بود گفت: من شایعاتی شنیدم... شنیدم که بچه های مدره شما در بازی های بسکتبال شرط بندی می کنند این صحت داره؟
یک گلوله بستنی را که در دهان داشتم فرو دادم و گفتم: خیلی احمقانه س
مامان در حالیک ه به من خیره شده بود گفت: چی احمقانه س؟ این شایعه یا شرط بندی روی مسابقات؟
گفتم : هر دو
من دوست ندارم به پدر و مادرم دروغ بگویم همیشه سعی دارم تا آنجا که امکان دارد با انها رو راست باشم
پدر در حالی که مقداری بستنی برای خود بر می داشت گفت: مدرسه باید در مورد بچه هایی که شرط بندی می کنند سخت گیری به خرج بده شماها زوده دست به این کارا بزنید
مامان همچنان به من خیره شده بود ایا او بویی برده بود؟ ایا کسی به او گفته بود که من هستم که این شرط ها را می بندم؟
لبخندی به او زدم و گفتم: سر ده دلار شرط می بندم که مدرسه اون بچه ها رو گیر میندازه
مامان و بابا هر دو زیر خنده زدند و همواره وقتی شرایط پیچیده و نا مساعد می شود من توانسته ام انها را به خنده بندازم.
بعد از خوردم بستنی به طبقه بالا رفتم و به اتاقم شتافتم تا دفتر خاطرات را بخوانم
آیا باز هم در مورد فردا مطلبی خواهد داشت؟
وقتی دفتر خاطرات باز کردم دستهایم داشت از شدت هیجان می لرزیدند
واقعا که خیلی جالب است
واقعا خوب است که آدم از چیزهایی خبر داشته باشد که هیچ کس دیگر از آنها اطلاعی ندارد و این جالب تر ین چیزی است که می تواند اتفاق بیفتد
در همان حال که شروع کردم به خواندن مطالب فردا اصلا نمی دانستم که دانستن وقایع نیز می تواند گاه واقعا بد باشد
چنان هیجان زده بودم که کلمات جلوی چشمم مدام محو می شدند
نفس عمیقی کشیدم و آن را در سینه حبس کردم تا آرام شدم. سپس شروع به خواندن مطالب نوشته شده با خط خودم کردم:
دفتر خاطرات عزیز:
این هم یک سوپرایز بزرگ! تسا بالاخره به گروه ما پیوست من به او گفتم که می تواند وارد گروه ما شود. چیپ و شاون واقعا از این مساله ناراحت بودند انها به هیچ وجه نمی خواستند گروه ما با تسا سر و کار داشته باشد انها حتی حاضر نبودند که تسا شاهد نواختن ما باشد اما من برایشان توضیح دادم که چرا به او اجازه داده ام به ما بپیوندند
تسا به من گفت که عمویش یان یک گاراژ بزرگ دارد که تقریبا خالی است و او به تسا گفته است که گروهش می توانند در آن جا تمرین کنند
عمو یان تسان را خیلی دوست دارد و تسا هم او را عموی محبوب خود می داند و من کاملا قادر به درک علت آن هستم
عمو یان مالک یک رستوران بزرگ در مرکز شهر است و به تسا گفته است که اگر ما خوب تمرین کنیم و او ببیند که کارمان خوب است به ما اجازه خواهد داد در رستورانش مشغول شویم و برای این کار به ما پول خوبی هم خواهد داد
من چاره ای نداشتم و نمی توانستم چنین فرصتی را نادیده بگیرم ناچار بودم به تسا اجازه بدهم به گروه ما بپیوندد
چه خبر خوبی می خواستم به چیپ و شاون تلفن کنم و به انها خبر بدهم
ولی نمی توانستم چنین خبری را به انها بدهم و باید صبر می کردم تا تسا این مطالب را به من در میان می گذاشت باید مسایل را با ترتیب صحیح دنبال کنم و گرنه همه چیز به هم می ریزد و من کنترل اوضاع را از دست خواهم داد
به خواندن دفتر خاطرات ادامه دادم تا ببینم بقیه مسایل فردا چگونه خواهد شد
خانم کاتلر بیمار بود و نیامد همه بچه های کلاس ریاضی او در ابتدا واقعا خوشحال شدند همه فکر کردند نیامدن او به معنی این است که امروز امتحان نخواهیم داشت
ولی یک معلم دیگر به جای او امد و امتحان گرفت و ما هم ناچار بودیم در امتحان شرکت کنیم.
پس لازم بود امشب مسایل حبرم را حسابی می خواندم جبر و ریاضی سخت ترین درس من بود و همیشه با آن مشکل داشتم ولی این اطلاعیه در مورد امتحان فردا می توانست خیلی به نففعم باشد
چند خط دیگر نیز در دفتر خاطرات نشوته شده بود سرم را به کتابچه کوچک نزدیک کردم تا آن را بخوانم در این لحظه تلفن زنگ زد
زیر لب غریدم در این لحظه دوست نداشتم با هیچ کس صحبت کنم.
می خواستم مسایل مربوط به فردا را بدانم
با عصبانیت گوشی تلفن را برداشتم و گفتم: الو
سلام الکس. بلافاصله صدای تسا را شناختم پرسید چه کار می کردی؟
گفتم: ا داشتم روی دفتر خاطراتم کار می کردم راستشو بخواهی فعلا وقت صحبت کردن ندارم این بهترین دفتر خاطراتی است که من تا حالا نوشتم دوشیزه گلد وقتی اونو بخونه سرش سوت می کشه!
تسا خندید و گفت: حدااقل خوبه که فروتن هستی
گفتم: خوب دیگه من باید برم
تسا گفت: خب یه سوال دیگه داشتم بالاخره من می تونم توی گروه شما باشم یا نه؟ با چیپ و شاون صحبت کردی؟
گفتم: آره اگه واقعا بلدی آواز بخونی می تونی توی گروه باشی.
با خوشحالی گفت: هورا! الکس مطمئن باش که متاسف نمی شی .راست می گیم. من خیلی خوب آواز می خونم حدس بزن چی؟
پیش خودم فکر کردم که مطمئنا می توانم حدس بزنم چه می خواهد بگوید.
(( من با عمویان صحبت کردم اون ممکنه یه جا برای تمرین با ما بده.))
در حالی که سعی داشتم صدایم را هیجان زده جلوه دهم گفتم: این که عالیه
تسا گفت: عمو یان گفته می خواد ببینه ما چه کار بلدیم گفت که اگر خوب باشیم می تونیم توی رستورانش برنامه اجرا کنیم
گفتم : خیلی عالیه !
تسا گفت: شاید امشب بتونم یه سری بهت بزنم و می تونم روی چند تا آهنگ تمرین کنیم.
شکلکی برای گوشی تلفن در آوردم و سپس گفتم: نه امشب نه من وقت ندارم باید برای امتحان جبر درس بخونم
تسا گفت: به خودت زحمت نده
پرسیدم چی؟ به خودم زحمت ندم؟ مقصودت چیه؟
تسا گفت: خانم کاتلر مریضه امروز بعد از ظهر به مطب مامانم اومده بود
مادر تسا پزشک است
تسا ادامه داد : مامان گفت که خانم کاتلر سخت مریضه و حداقل تا یه هفته دیگه باید بستری باشه و نمی تونه به مدرسه بیاد بنابراین فردا امتحان جبر نداریم
چیزی نمانده بود زیر خنده بزنم مجبور شدم برای جلوگیری از خنده دستم را محکم روی دهانم فشار دهم
به خودم گفتم : اینم یه امتحان دیگه که من توش نمره عالی می گیرم و یه امتحان دیگه که تسا توش مردود می شه
آن قدر خوشحال شدم که دفتر خاطرات را بوسیدم
چند دقیقه دیگر طول کشید تا بالاخره تسا را متقاعد به قطع مکالمه کردم. وقتی بالا خره گوشی را روی تلفن گذاشتم از جا پریدم و دیوانه وار دور اتاق شروع به ایکوبی کردم
در حالی که دور اتاق می رقصیدم می خواندم اخ جون تسا رد می شه آخ جون تسا رد می شه......
با خود اندیشیدم بیچاره تسا که دفتر خاطرات مناسبی نداره اون دفتر خاطراتی نداره که اینده رو بهش بگه
ناگهان به یاد اوردم که هنوز بقیه مطالب مربوط به فردا را نخوانده ام هنوز یک جمله دیگر باقی بود.
وقتی دفتر خاطرات را برداشتم و آن را باز می کردماز شدت خوشحالی سر از پا نمی شناختم
اما به منحض اینکه آخرین جمله مربوط به فردا را خواندم بر جا خشکم زد
نفس در سینه ام حبس شد و ناباورانه به کلمات چشم دوخته بود
خبر بد دفتر عزیز.....سر راه از مدرسه به خانه با ماشین تصادف کردم..

( ادامه دارد.....)

  • مونا

    مونا

    • ۱۳۹۰/۱۱/۰۹ - ۰۱:۲۳:۱۷

    بقیشو نمیزارید؟؟؟؟