نامه مشهور زنده یاد جلال آل احمد به محمد علی جمال زاده به بهانه نقدی که جمال زده بر کتاب «مدیر مدرسه» ی آل احمد نوشته است ، از جمله نامه های ماندگار یک نویسنده به یک همکار خود است. نشریه «داستان» گروه مجلات همشهری گزیده ای از نامه آل احمد به جمالزاده را در بخش «روایت های داستانی»، منتشر کرده است. نامه جلال به جمالزاده پاسخ نسلی به نسل دیگر است، پاسخ در خانة بلا مانده به عافیت رفته است، پاسخ ادبیات تجربهگر است به ادبیات یکجانشین و همه اینها نیست. نامه جلال به جمالزاده نثرش آدم را میگیرد، بیپردگیاش آدم را میگیرد، صراحتش آدم را میگیرد و همه اینها نیست.
نامه جلال به جمالزاده نامهای است که آدم دلش میخواهد خودش نوشته باشد و نمیدانم 20 سال دیگر که جلال جای جمالزاده آن نسل کهنه بود و آن به عافیت نشسته بود و اگر نمیمرد آن یکجانشین شاید، دلش میخواست کسی اینجور نامهای برایش بنویسند، دلم میخواست کسی اینجور نامهای برایم بنویسد؟ و همه اینها نیست، عوض کردن جای گیرنده و نویسنده آنقدرها شدنی نیست، جلال عاقلتر بود و زودتر از آنکه عافیتگزین و کهنه و یکجانشین شود مُرد، همیشه جلوتر از زمانش بود انگار و همه اینها نیست.
نامه جلال به جمالزاده، نامهای است که اگر نبود هیچ نمیفهمیدیم ادبیات مثل کشتی کسوت ندارد و نویسنده به خاطر موهای سفیدش نویسندهتر نیست. اگر قلمی کُند شود، اگر داستانی نخواندنی باشد، اگر جذابیتی نباشد در نوشتههای کسی که سالهاست مینویسد، یک تازه باربسته، جوری میتواند نسخه آن کهنهنویسنده را بپیچد که کل نوشتههای آن کهنهنویسنده تاریخ ادبیات شود. نامه جلال، در تمام مدت نوشته شدن برای خواندن ماها نوشته شده نه فقط برای جمالزاده. بیشتر از نامهای است از نویسندهای به نویسنده ای، از آن نامههاست که آدم دلش میخواهد خودش نوشته باشد.
واما متن نامه:
آقای جمالزاده
اخیر قلم رنجه فرموده بودید و درباره «مدیر مدرسه» این فقیر – که در واقع چیزی جز مشتی در تاریکی نبود- در آخرین شماره راهنمای کتاب1، مطالبی نعتآمیز منتشر کرده بودید. از اینکه آن جزوه بسیار مختصر، سرکار را به چنین زحمتی واداشته است، بسیار عذر میخواهم. پیداست که در سنوسال شما، نشستن و ده یازده صفحه، درباره آدمی ناشناس که نه کارهایست و نه اگر نانی به او قرض بدهی، روزی روزگاری پس میتوانی گرفت، کار سادهای نیست.
فداکاری میخواهد و همت و قصد قربت و دستآخر دوراندیشی. و شما بهتر ازین فقیر میدانید که همین همتها و قصدهای خالی از اغراض است که کسی را به چیزی یا به کاری، دلبسته میکند و دستکم، در تاریکی ذهن آدم بدبینی، فتیله میرندهای از خوشبینی گذرایی میافروزد. از این همه بسیار ممنون.
اما راستش این است که چون آن همه بهبهگویی را در خور خود ندیدم، شک برم داشت و این بود که به ذهنم گذشت شاید در اینهمه همت و قصد قربت و پرکاری، ما به ازایی از دوراندیشی هم نهفته باشد و تازه چه خوبست اگر این حدس، صائب باشد. چراکه بزرگترین رجحان یک عمر دراز اینست که بدانی در پس این شکلکها، صورتی نیز از حقیقت واقع نهفته است. گذشته از این که مگر قرار شده است تنها امثال دشتی دوراندیش باشند و در فکر باقیات صالحات؟ که بردارند و مثلا در «نقشی از حافظ» توشهای برای روز مبادایی ببندند که پای پیران قوم از میان برخاسته است و جوانها زبان درآوردهاند و بههیچ تر و خشکی از آنچه در زیر دیگ این روزگار، برای نسل آنها، چنینآش دهانسوز زقومی پخته است، ابقا نکنند؟
جمالزاده هم که به گمان خود در این پختوپز دستی نداشته است، حق دارد عاقبتاندیش باشد. حق دارد که با همه بعد مسافت، بوی نکبتی این سفره مرتضیعلی را دربیابد و آنوقت بدنبال این استشمام برخیزد و همچون لقمهای به مفلوکی که گمان برده است گداست، پیزری لای پالان من هیچکارهای بگذارد که مبادا فردا همین مفلوک ناشناس، از سر قبر من یا پدرم بگذرد و به جای الرحمن، بر آن لگدی بکوبد. به این طریق، جوانهای نسلی که من فردی از آنم، به آقای جمالزاده هم حق میدهند که اینچنین عاقبتاندیش باشد.
باعث تاسف است که تاکنون فرصت زیارت سرکار دست نداده است و البته میدانید که تقصیر این قصور ازین فقیر نبوده است. چراکه من از وقتی چشم به این دنیا گشودهام، سرکار - اگر بدتان نیاید- به خرج جیب همان معلمهایی که در «مدیر مدرسه» دیدید، در کنار دریاچه «لمان»، آبخنک میل میفرمودهاید که نوشتان باد. چون حقش را داشتهاید. قلمها زدهاید و قدمها برداشتهاید – آبرویی بودهاید و هتک آبرویی نکردهاید – همیشه جای خودتان نشستهاید... نه دامنتان را به سیاست آلودهاید – نه در دام حسد دوستان و همکاران گرفتار شدهاید- نه از زندانها خبر داشتهاید و نه از حرمانها.
و در نتیجه این برد را هم داشتهاید که نه از آتش داغ آن 20 سال، جرقهای بدستتان پرید و نه از لجن... همیشه هم محترم بودید و نماینده این مردم بودید و مهمتر از همه، از نویسندگان پرفروش بودید. بههمین صورتها بوده است که من نوعی تاکنون نتوانسته است به فیض زیارت سرکار نایل بشود و من ناچار بودهام دلم را به آنچه منتشر میکنید، خوش کنم و دیدارتان را اگر نه به قیامت، به روزگاری موکول کنم که سری توی سرها داشته باشم یا آنطور که دستور داده بودید، «ره چنان بروم که رهروان رفتهاند». که نفهمیدم غرضتان از این «رهروان»، خودتان بودید یا آن دیگران که ذکر خیرشان گذشت و همپالکیهایشان. اما اگرچه جسارت است اما این را هم از این فقیر به یاد داشته باشید که اگر قرار بود همه در راهی قدم بگذارند که رهروان رفتهاند، شما الان باید روضهخوان باشید... و من گوگلبان2.
آقای جمالزاده، خیلی حرفها برایتان دارم – نکند سرتان را درد بیاورم؟- و حالا به همین علتهاست که میخواهم غبن اینهمه ساله خودم را از زیارت سرکار درین مختصر بیاورم، به خصوص که با این مطالب لطفآمیز درباره «مدیر مدرسه» مرا ناراحت کردهاید. دستکم اینهم فرصتیست برای درددلی. آخر اگر پیران قوم از درددل جوانها بیخبر باشند، این حفره میان نسلها تا به ابد هم پر نخواهد شد.
شما با «یکی بود، یکی نبود»تان مرا شیفته خود کردید- با «درددل میرزا حسینعلی» احساس کردم زه زدهاید – چون در آن به جنگ کس دیگری رفته بودید که میدیدید از خودتان کاریتر است – با «قلتشن دیوان» از شما دلزده شدم. چراکه به نرخ روز، نان خورده بودید – در «تیمارستان»، دهنکجی به آن دیگری کرده بودید که وقتی خودکشی کرد، شما هم فراموش نکردید که از آنور دنیا، در تقسیم میراث او با خانلریها و کمپانی، شرکت کنید – یادتان هست با انتشار آن نامهها، چه افتخاراتی میفروختید؟ - میبخشید که به تلویح و اشاره قناعت میکنم- و با «صحرای محشر» دلم از شما به هم خورد- حیف! و بعد که دیگر هیچ. «هزار بیشه» آمد و هزار قلماندازی و از سر سیری نوشتن و بعد برای بنگاه آمریکاییها ترجمه کردن و به مناسبت حسابهای جاری که با نویسنده «رستم در قرن بیستم» دارید، خزعبلات «فونلون» را به اسم وحی منزل به خورد مردم دادن. و حالا دیگر حرفهای شما برای من کهنه شده است.
من اگر جای شما بودم، به جای اینکه راه همچون رهروان بروم، همان 20-10 سال پیش، قلم را غلاف میکردم یا دستکم قدم رنجه میکردم و سر پیری هم شده، به وطن برمیگشتم و یک دوره کامل، درسم را دوره می کردم. میبخشید که به زبان معلمها مینویسم – عادت شغلیست- لابد میدانید که بچهمدرسهایها، آخر هر سال درسهایشان را دوره میکنند. چه عیب دارد که سرکار هم یکبار بیایید و دو سه سالی از اینآش حنظلی که همدورهایهای شما و در ظل حمایت تلویحی سکوت امثال شما، برای ما پختهاند، بچشید؟
باور کنید که دلم برای شما میسوزد که چنین «آمبورژوازه» شدهاید. در حضور شما جرات نکردم این تعبیر فرنگی را ترجمه کنم. شما پرکارید – جزو آن دستهای نیستید و نبودهاید که با اولین کارشان، خفقان می گیرند- چراکه نه تریاکی بودهاید و نه مرفینی و همیشه هم آرامش خودتان را داشتهاید. اما پیداست که نان مظلمه، ذهنتان را کور کرده است.
لابد یادتان نرفته است که نان مظلمه یعنی چه؟...ذهن شما را هم همین نان مظلمه کور کرده است که سر پیری، از سر سیری مینویسید. چرا جلوپلاستان را جمع نمیکنید و نمیآیید؟ می ترسید قبای صدارتی به تنتان بدوزند؟...نترسید. حالا دیگر زمانه برگشته است، برای شما تره هم خرد نمی کنند. تنها گناه شما در چشم نسل جوان این است که از مقابل این صف گرگهای گرسنه گریختهاید و میدان را برایشان خالی گذاشتهاید! و تازه در مقابل چنین گناهی، شما پس از اینهمه اقامت در فرنگستان، باید فوائد روحی اعتراف را دریافته باشید. این است قضاوتی که نسل جدید درباره شما پیرهای استخواندار این مملکت میکنند! پیرهای استخواندار! استخوانهای لای زخم.
چرا نمینشینید و برای ما نمینویسید که چرا ازین ولایت گریختید و دیگر پشت سرتان را هم نگاه نکردید؟ باور کنید شاهکارتان خواهد شد. شاید آنچه من گریز مینامم، در اصل گریز نبوده است و تسلیم بوده یا چیزی شبیه آن؟ و شما چه مدرکی برای تبرئه خود در دست دارید؟ میبینید که نسل جوان حق دارد نسبت به شما بدبین باشد و میبینید که من با همه ارادتی که به شما دارم، نمیتوانم در این بهبهگویی های شما، بویی از آنچه در این محیط، دور و برمان را گرفته است، نشنوم. به هر صورت واقعیت این است که شما گریختهاید و هرکه مثل شما – آنوقت میدانید که به جای شما، چه کسانی چهها میکنند؟
خواجهنوری در مجالس بسیار «انتیم» مینشیند که افکار ملتی را رهبری کند – و حجازی و بیانی، تاریخ برایش درست میکنند- و تقیزاده زیر همه اینها را صحه میگذارد. و حال آنکه نویسنده اصلی تاریخ آن دوره شمایید. چراکه اصیلترین اسناد تاریخ هر ملتی، ادبیات است- مابقی جعل است. چرا نشستهاید و دست روی دست گذاشته اید تا تاریخ معاصر وطنتان را جعل کنند و تحریف؟ این شتر قبل از همه، در خانه خود شما خواهد خوابید. و همین شما مجبور خواهید شد برای اینکه نامی به نیکی در آن از شما ببرند، مجیز همان بیانی را بگویید که در سال 25، ناظم دانشکده ادبیات بود و بیاشاره من و امثال من آب نمیخورد که شاگردی بودیم مثل همه شاگردها.
لابد میگویید «عجب مملکتی است، آمدهایم ثواب کنیم، کبابمان میکنند! بیا و تقریظ ادبی بنویس و یک جوان ناشناس را مشهور کن» و از این حرفها...غافل از اینکه، آن قرتی بازیها، به درد همان فرنگستان شما میخورد... اینجا من و امثال من اگر گهی میخوریم، فقط برای این است که امر به خودمان مشتبه نشود. مقامات ادبی و کنکورها و جایزهها، ارزانی شما و دنیای فرنگیشدهتان.
من میخواهم با انتشار چرندیاتی از نوع «مدیر مدرسه»، احساس کنم که هنوز نمردهام – هنوز خفقان نگرفتهام- هنوز نگریختهام. هر خری میتواند جانشین معلمی مثل من بشود اما هیچ تنابندهای نمیتواند به ازای آنچه من در این میدان و با این گوی کردهام، کاری بکند یا دستوری بدهد. آنچه سرکار یک اثر ادبی پنداشتهاید، اصلا کار ادبی نیست. کار بیادبی است. و راستش را بخواهید کار زندگی و مرگ است و به همین دلیل به جان بسته است. آن صفحات لعنتی است ابدی، تفیست به روی این روزگار. شما مملکت خودتان را نمیشناسید و با آن همه روانشناسی که باید خوانده باشید، هنوز نمیدانید که عکسالعمل چنین فساد عظمایی، چنان تقوای بینام و نشانیست که من چون بارها در زندگیام دیدهام، در «مدیر مدرسه» سراغ دادهام.
آقای جمالزاده، به عقیده این فقیر، رجحان دیگر یک عمر دراز این است که به آدم سعهصدر میدهد. اصلا «مدیر مدرسه» من چه قابل قیاس با «سروته یک کرباس» شماست؟ میبینید که بهتر آن است که هرکدام کار خودمان را بکنیم و کاری به کار همدیگر نداشته باشیم.
شما نان مظلمهتان را بخورید و گدایی از هر پدرسوختهای را برای تهیه کفش و لباس بچههای مردم جایز بدانید و از به وجود آمدن چنین عزتنفسهایی تعجب بکنید و خیال کنید که آقا مدیر من، «پس از مدتی بیکاری و مقروض ماندن در اثر گرسنگی و اضطرار باز.... با هزار دوندگی و التماس و....کفش دستمال کردن، شغل دیگری..». برای خود دستوپا خواهد کرد و راهتان را هم مثل رهروان بروید و گمان کنید که به مراد دل رسیدهاید- و من با آقای مدیرم و همه آقامدیرهای دیگر به ریش این به مراد رسیدنها میخندیم و گدایی برای مردمی که حق حیاتشان پامال شده را حرام میدانیم و چنین عزتنفسهایی را در خودمان حفظ میکنیم و چون میدانیم احمقانهترین کارهای روزگار را داریم، نه برای حفظش سرودست میشکنیم و نه در از دست دادنش تاسفی میخوریم که احتیاجی به کفش دستمال کردن داشته باشیم. چرا – اگر ما هم کارهای آبرومند و نانداری مثل.... یا ماموریت 40ساله در فرنگ داشتیم، حدس شما صائب بود. چراکه شما بهتر از این فقیر میدانید که برای حفظ چنین مشاغل محترمی، چه کارها میشود کرد- یعنی باید کرد. والسلام .
ارادتمند- جلال آلاحمد
نامه جلال به جمالزاده نامهای است که آدم دلش میخواهد خودش نوشته باشد و نمیدانم 20 سال دیگر که جلال جای جمالزاده آن نسل کهنه بود و آن به عافیت نشسته بود و اگر نمیمرد آن یکجانشین شاید، دلش میخواست کسی اینجور نامهای برایش بنویسند، دلم میخواست کسی اینجور نامهای برایم بنویسد؟ و همه اینها نیست، عوض کردن جای گیرنده و نویسنده آنقدرها شدنی نیست، جلال عاقلتر بود و زودتر از آنکه عافیتگزین و کهنه و یکجانشین شود مُرد، همیشه جلوتر از زمانش بود انگار و همه اینها نیست.
نامه جلال به جمالزاده، نامهای است که اگر نبود هیچ نمیفهمیدیم ادبیات مثل کشتی کسوت ندارد و نویسنده به خاطر موهای سفیدش نویسندهتر نیست. اگر قلمی کُند شود، اگر داستانی نخواندنی باشد، اگر جذابیتی نباشد در نوشتههای کسی که سالهاست مینویسد، یک تازه باربسته، جوری میتواند نسخه آن کهنهنویسنده را بپیچد که کل نوشتههای آن کهنهنویسنده تاریخ ادبیات شود. نامه جلال، در تمام مدت نوشته شدن برای خواندن ماها نوشته شده نه فقط برای جمالزاده. بیشتر از نامهای است از نویسندهای به نویسنده ای، از آن نامههاست که آدم دلش میخواهد خودش نوشته باشد.
واما متن نامه:
آقای جمالزاده
اخیر قلم رنجه فرموده بودید و درباره «مدیر مدرسه» این فقیر – که در واقع چیزی جز مشتی در تاریکی نبود- در آخرین شماره راهنمای کتاب1، مطالبی نعتآمیز منتشر کرده بودید. از اینکه آن جزوه بسیار مختصر، سرکار را به چنین زحمتی واداشته است، بسیار عذر میخواهم. پیداست که در سنوسال شما، نشستن و ده یازده صفحه، درباره آدمی ناشناس که نه کارهایست و نه اگر نانی به او قرض بدهی، روزی روزگاری پس میتوانی گرفت، کار سادهای نیست.
فداکاری میخواهد و همت و قصد قربت و دستآخر دوراندیشی. و شما بهتر ازین فقیر میدانید که همین همتها و قصدهای خالی از اغراض است که کسی را به چیزی یا به کاری، دلبسته میکند و دستکم، در تاریکی ذهن آدم بدبینی، فتیله میرندهای از خوشبینی گذرایی میافروزد. از این همه بسیار ممنون.
اما راستش این است که چون آن همه بهبهگویی را در خور خود ندیدم، شک برم داشت و این بود که به ذهنم گذشت شاید در اینهمه همت و قصد قربت و پرکاری، ما به ازایی از دوراندیشی هم نهفته باشد و تازه چه خوبست اگر این حدس، صائب باشد. چراکه بزرگترین رجحان یک عمر دراز اینست که بدانی در پس این شکلکها، صورتی نیز از حقیقت واقع نهفته است. گذشته از این که مگر قرار شده است تنها امثال دشتی دوراندیش باشند و در فکر باقیات صالحات؟ که بردارند و مثلا در «نقشی از حافظ» توشهای برای روز مبادایی ببندند که پای پیران قوم از میان برخاسته است و جوانها زبان درآوردهاند و بههیچ تر و خشکی از آنچه در زیر دیگ این روزگار، برای نسل آنها، چنینآش دهانسوز زقومی پخته است، ابقا نکنند؟
جمالزاده هم که به گمان خود در این پختوپز دستی نداشته است، حق دارد عاقبتاندیش باشد. حق دارد که با همه بعد مسافت، بوی نکبتی این سفره مرتضیعلی را دربیابد و آنوقت بدنبال این استشمام برخیزد و همچون لقمهای به مفلوکی که گمان برده است گداست، پیزری لای پالان من هیچکارهای بگذارد که مبادا فردا همین مفلوک ناشناس، از سر قبر من یا پدرم بگذرد و به جای الرحمن، بر آن لگدی بکوبد. به این طریق، جوانهای نسلی که من فردی از آنم، به آقای جمالزاده هم حق میدهند که اینچنین عاقبتاندیش باشد.
باعث تاسف است که تاکنون فرصت زیارت سرکار دست نداده است و البته میدانید که تقصیر این قصور ازین فقیر نبوده است. چراکه من از وقتی چشم به این دنیا گشودهام، سرکار - اگر بدتان نیاید- به خرج جیب همان معلمهایی که در «مدیر مدرسه» دیدید، در کنار دریاچه «لمان»، آبخنک میل میفرمودهاید که نوشتان باد. چون حقش را داشتهاید. قلمها زدهاید و قدمها برداشتهاید – آبرویی بودهاید و هتک آبرویی نکردهاید – همیشه جای خودتان نشستهاید... نه دامنتان را به سیاست آلودهاید – نه در دام حسد دوستان و همکاران گرفتار شدهاید- نه از زندانها خبر داشتهاید و نه از حرمانها.
و در نتیجه این برد را هم داشتهاید که نه از آتش داغ آن 20 سال، جرقهای بدستتان پرید و نه از لجن... همیشه هم محترم بودید و نماینده این مردم بودید و مهمتر از همه، از نویسندگان پرفروش بودید. بههمین صورتها بوده است که من نوعی تاکنون نتوانسته است به فیض زیارت سرکار نایل بشود و من ناچار بودهام دلم را به آنچه منتشر میکنید، خوش کنم و دیدارتان را اگر نه به قیامت، به روزگاری موکول کنم که سری توی سرها داشته باشم یا آنطور که دستور داده بودید، «ره چنان بروم که رهروان رفتهاند». که نفهمیدم غرضتان از این «رهروان»، خودتان بودید یا آن دیگران که ذکر خیرشان گذشت و همپالکیهایشان. اما اگرچه جسارت است اما این را هم از این فقیر به یاد داشته باشید که اگر قرار بود همه در راهی قدم بگذارند که رهروان رفتهاند، شما الان باید روضهخوان باشید... و من گوگلبان2.
آقای جمالزاده، خیلی حرفها برایتان دارم – نکند سرتان را درد بیاورم؟- و حالا به همین علتهاست که میخواهم غبن اینهمه ساله خودم را از زیارت سرکار درین مختصر بیاورم، به خصوص که با این مطالب لطفآمیز درباره «مدیر مدرسه» مرا ناراحت کردهاید. دستکم اینهم فرصتیست برای درددلی. آخر اگر پیران قوم از درددل جوانها بیخبر باشند، این حفره میان نسلها تا به ابد هم پر نخواهد شد.
شما با «یکی بود، یکی نبود»تان مرا شیفته خود کردید- با «درددل میرزا حسینعلی» احساس کردم زه زدهاید – چون در آن به جنگ کس دیگری رفته بودید که میدیدید از خودتان کاریتر است – با «قلتشن دیوان» از شما دلزده شدم. چراکه به نرخ روز، نان خورده بودید – در «تیمارستان»، دهنکجی به آن دیگری کرده بودید که وقتی خودکشی کرد، شما هم فراموش نکردید که از آنور دنیا، در تقسیم میراث او با خانلریها و کمپانی، شرکت کنید – یادتان هست با انتشار آن نامهها، چه افتخاراتی میفروختید؟ - میبخشید که به تلویح و اشاره قناعت میکنم- و با «صحرای محشر» دلم از شما به هم خورد- حیف! و بعد که دیگر هیچ. «هزار بیشه» آمد و هزار قلماندازی و از سر سیری نوشتن و بعد برای بنگاه آمریکاییها ترجمه کردن و به مناسبت حسابهای جاری که با نویسنده «رستم در قرن بیستم» دارید، خزعبلات «فونلون» را به اسم وحی منزل به خورد مردم دادن. و حالا دیگر حرفهای شما برای من کهنه شده است.
من اگر جای شما بودم، به جای اینکه راه همچون رهروان بروم، همان 20-10 سال پیش، قلم را غلاف میکردم یا دستکم قدم رنجه میکردم و سر پیری هم شده، به وطن برمیگشتم و یک دوره کامل، درسم را دوره می کردم. میبخشید که به زبان معلمها مینویسم – عادت شغلیست- لابد میدانید که بچهمدرسهایها، آخر هر سال درسهایشان را دوره میکنند. چه عیب دارد که سرکار هم یکبار بیایید و دو سه سالی از اینآش حنظلی که همدورهایهای شما و در ظل حمایت تلویحی سکوت امثال شما، برای ما پختهاند، بچشید؟
باور کنید که دلم برای شما میسوزد که چنین «آمبورژوازه» شدهاید. در حضور شما جرات نکردم این تعبیر فرنگی را ترجمه کنم. شما پرکارید – جزو آن دستهای نیستید و نبودهاید که با اولین کارشان، خفقان می گیرند- چراکه نه تریاکی بودهاید و نه مرفینی و همیشه هم آرامش خودتان را داشتهاید. اما پیداست که نان مظلمه، ذهنتان را کور کرده است.
لابد یادتان نرفته است که نان مظلمه یعنی چه؟...ذهن شما را هم همین نان مظلمه کور کرده است که سر پیری، از سر سیری مینویسید. چرا جلوپلاستان را جمع نمیکنید و نمیآیید؟ می ترسید قبای صدارتی به تنتان بدوزند؟...نترسید. حالا دیگر زمانه برگشته است، برای شما تره هم خرد نمی کنند. تنها گناه شما در چشم نسل جوان این است که از مقابل این صف گرگهای گرسنه گریختهاید و میدان را برایشان خالی گذاشتهاید! و تازه در مقابل چنین گناهی، شما پس از اینهمه اقامت در فرنگستان، باید فوائد روحی اعتراف را دریافته باشید. این است قضاوتی که نسل جدید درباره شما پیرهای استخواندار این مملکت میکنند! پیرهای استخواندار! استخوانهای لای زخم.
چرا نمینشینید و برای ما نمینویسید که چرا ازین ولایت گریختید و دیگر پشت سرتان را هم نگاه نکردید؟ باور کنید شاهکارتان خواهد شد. شاید آنچه من گریز مینامم، در اصل گریز نبوده است و تسلیم بوده یا چیزی شبیه آن؟ و شما چه مدرکی برای تبرئه خود در دست دارید؟ میبینید که نسل جوان حق دارد نسبت به شما بدبین باشد و میبینید که من با همه ارادتی که به شما دارم، نمیتوانم در این بهبهگویی های شما، بویی از آنچه در این محیط، دور و برمان را گرفته است، نشنوم. به هر صورت واقعیت این است که شما گریختهاید و هرکه مثل شما – آنوقت میدانید که به جای شما، چه کسانی چهها میکنند؟
خواجهنوری در مجالس بسیار «انتیم» مینشیند که افکار ملتی را رهبری کند – و حجازی و بیانی، تاریخ برایش درست میکنند- و تقیزاده زیر همه اینها را صحه میگذارد. و حال آنکه نویسنده اصلی تاریخ آن دوره شمایید. چراکه اصیلترین اسناد تاریخ هر ملتی، ادبیات است- مابقی جعل است. چرا نشستهاید و دست روی دست گذاشته اید تا تاریخ معاصر وطنتان را جعل کنند و تحریف؟ این شتر قبل از همه، در خانه خود شما خواهد خوابید. و همین شما مجبور خواهید شد برای اینکه نامی به نیکی در آن از شما ببرند، مجیز همان بیانی را بگویید که در سال 25، ناظم دانشکده ادبیات بود و بیاشاره من و امثال من آب نمیخورد که شاگردی بودیم مثل همه شاگردها.
لابد میگویید «عجب مملکتی است، آمدهایم ثواب کنیم، کبابمان میکنند! بیا و تقریظ ادبی بنویس و یک جوان ناشناس را مشهور کن» و از این حرفها...غافل از اینکه، آن قرتی بازیها، به درد همان فرنگستان شما میخورد... اینجا من و امثال من اگر گهی میخوریم، فقط برای این است که امر به خودمان مشتبه نشود. مقامات ادبی و کنکورها و جایزهها، ارزانی شما و دنیای فرنگیشدهتان.
من میخواهم با انتشار چرندیاتی از نوع «مدیر مدرسه»، احساس کنم که هنوز نمردهام – هنوز خفقان نگرفتهام- هنوز نگریختهام. هر خری میتواند جانشین معلمی مثل من بشود اما هیچ تنابندهای نمیتواند به ازای آنچه من در این میدان و با این گوی کردهام، کاری بکند یا دستوری بدهد. آنچه سرکار یک اثر ادبی پنداشتهاید، اصلا کار ادبی نیست. کار بیادبی است. و راستش را بخواهید کار زندگی و مرگ است و به همین دلیل به جان بسته است. آن صفحات لعنتی است ابدی، تفیست به روی این روزگار. شما مملکت خودتان را نمیشناسید و با آن همه روانشناسی که باید خوانده باشید، هنوز نمیدانید که عکسالعمل چنین فساد عظمایی، چنان تقوای بینام و نشانیست که من چون بارها در زندگیام دیدهام، در «مدیر مدرسه» سراغ دادهام.
آقای جمالزاده، به عقیده این فقیر، رجحان دیگر یک عمر دراز این است که به آدم سعهصدر میدهد. اصلا «مدیر مدرسه» من چه قابل قیاس با «سروته یک کرباس» شماست؟ میبینید که بهتر آن است که هرکدام کار خودمان را بکنیم و کاری به کار همدیگر نداشته باشیم.
شما نان مظلمهتان را بخورید و گدایی از هر پدرسوختهای را برای تهیه کفش و لباس بچههای مردم جایز بدانید و از به وجود آمدن چنین عزتنفسهایی تعجب بکنید و خیال کنید که آقا مدیر من، «پس از مدتی بیکاری و مقروض ماندن در اثر گرسنگی و اضطرار باز.... با هزار دوندگی و التماس و....کفش دستمال کردن، شغل دیگری..». برای خود دستوپا خواهد کرد و راهتان را هم مثل رهروان بروید و گمان کنید که به مراد دل رسیدهاید- و من با آقای مدیرم و همه آقامدیرهای دیگر به ریش این به مراد رسیدنها میخندیم و گدایی برای مردمی که حق حیاتشان پامال شده را حرام میدانیم و چنین عزتنفسهایی را در خودمان حفظ میکنیم و چون میدانیم احمقانهترین کارهای روزگار را داریم، نه برای حفظش سرودست میشکنیم و نه در از دست دادنش تاسفی میخوریم که احتیاجی به کفش دستمال کردن داشته باشیم. چرا – اگر ما هم کارهای آبرومند و نانداری مثل.... یا ماموریت 40ساله در فرنگ داشتیم، حدس شما صائب بود. چراکه شما بهتر از این فقیر میدانید که برای حفظ چنین مشاغل محترمی، چه کارها میشود کرد- یعنی باید کرد. والسلام .
ارادتمند- جلال آلاحمد
نظرات
ارسال نظر