داستانک عاقبت حرف بد

نوشته شده توسط:صادق | ۰ دیدگاه

راننده ی پراید داد کشید، من نگاهش کردم و گازش را گرفتم. توی دلم گفتم: خفه شو.

وقتی رسیدم در شرکت بسته بود. پارک کردم جلوی در آپارتمان نیم ساخته ی کناری. کارگر از بالا داد کشید:” خانوم ، ماشینتو اینجا نذار” گفتم : ” خفه شو”! و جای ماشین را عوض کردم.

دستم را که روی زنگ شرکت گذاشتم انگار که اتصالی داشته باشد، همینطور برای خودش زنگ خورد.حسین آقا از پشت آیفن داد کشید، خانوم جان صبرکن! دلم نیامد بگویم ” خفه شو” البته ” خف” را گفتم اما بقیه اش توی گلویم ماسید.

ده دقیقه ای دیر رسیده بودم، جلسه شروع شده بود، آقای رئیس گفت: خانم ایکس، عجب ترافیکی! گفتم :خفـــه شو! عضو جدید جلسه، مهندس جوانی بود، از این جوجه فکلی های تازه لیسانس گرفته که فکر می کنند هر پروژه ای را می توانند به بهترین وجه انجام دهند و کل جهان و سیستمهایش را متحول کنند. نظرات مختلفی داشت، به کار همه عیب و ایراد گرفت. به نقشه های عزیزم که چقدر برایشان زحمت کشیده بودم توهین کرد. با هر ایرادی که می گرفت یک خفه شو نصیبش می شد.

جلسه که تمام شد خانم مهندس “زد” سراغم آمد و احوالپرسی گرمی کردیم. بعد با چشمهای ریزش دوسه بار سرتاپایم را چک کرد و گفت: چقدر چاق شدی. گفتم: خفه شو! البته بعد از خفه شوی این یکی، چیز دیگری هم گفتم که چون خانواده  اینجاست از عنوان کردنش معذورم.

مسیر شرکت تا خانه را با آخرین سرعتی که ماشین توانش را داشت، راندم!پشت چراغ قرمز اول، پسرک ده دوازده ساله ای چسبید به شیشه ماشین و شروع کرد به دستمال کشیدن، دویست تومنی را از لای پنجره رد کردم، گفت: خانوم! این که پفک نمکی هم نمی شه، گفتم : خفه شو!

نرسیده به خانه، تازه یادم آمد که “لپ لپ” و ” مداد رنگی” که دیشب قولش را به بچه داده ام، نخریدم. دور زدم! لوازم التحریری شلوغ بود انگار که مردم به جای نان هم مداد می خورند، گفتم آقا اون جعبه مداد رنگی رو میدین! گفت خانوم صبر کن به نوبت! گفتم: خفه شو!

به خانه که رسیدم  پسرک از مهد آمده بود و نشسته بود روی پله ی جلوی خانه ، چشمهای سرخش معلوم بود که تا توانسته زار زده. بغلش کردم و لپ لپ و مداد رنگی را دادمش، تا آمدم بگویم تو مرد شدی نباید گریه کنی، با هق هق گفت: مامان خفه شو …

    هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...