داستان آخه من یه دخترم!

نوشته شده توسط:صادق | ۰ دیدگاه
مادرم یک چشم نداشت. در کودکی براثر حادثه یک چشمش را ازدست داده بود. من کلاس سوم دبستان بودم و برادرم کلاس اول. برای من آنقدر قیافه مامان عادی شده بود که در نقاشی‌هایم هم متوجه نقص عضو او نمی‌شدم و همیشه او را با دو چشم نقاشی می‌کردم. فقط در اتوبوس یا خیابان وقتی بچه‌ها و مادر و پدرشان با تعجب به...

نشانه های زن و شوهری ........

نوشته شده توسط:صادق | ۰ دیدگاه
زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند! پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟ زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم ماموران مدرک خواستند، زن و مرد گفتند نداریم ! ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟! زن و مرد گفتند ... برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم ...

داستان مدرسه ای در استرالیا

نوشته شده توسط:صادق | ۰ دیدگاه
یک دانشجو برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا همراه با خانواده اش عازم استرالیا شد. در آنجا پسر کوچکشان را در یک مدرسه استرالیایی ثبت نام کردند تا او هم ادامه تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند.روز اوّل که پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسید: پسرم تعریف کن ببینم امروز در مدرسه چی یاد گرفتی؟ ...

داستان راهب پیر و نمک مشکلات زندگی

نوشته شده توسط:صادق | ۰ دیدگاه
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که واسش یه درس بیاد موندی بده . راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخللیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه . شاگرد فقط تونستیه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت . استادپرسید : " مزه اش چطور...

چند داستان کوتاه.........

نوشته شده توسط:صادق | ۲ دیدگاه
    برای خواندن به ادامه مطلب مراجعه کنید...

داستانک(پسر بچه)

نوشته شده توسط:صادق | ۰ دیدگاه
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد و بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه‌های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر و به مکالماتش گوش می داد. پسرک پرسید:خانم، می‌توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن‌های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟   بقیه داستان در ادامه مطل...

داستان مهلت خدا برای زندگی

نوشته شده توسط:صادق | ۰ دیدگاه
یک خانم ۴۵ ساله که یک حملهء قلبی داشت و در بیمارستان بستری بود . در اتاق جراحی که کم مونده بود مرگ را تجربه کند خدا رو دید و پرسید آیا وقت من تمام است؟ خدا گفت:نه شما ۴۳ سال و ۲ ماه و ۸ روز دیگه عمر می کنید....   برای خواندن ادامه داستان به ادامه مطلب مراجعه کنید.

عالم عجیب ارواح

نوشته شده توسط:صادق | ۰ دیدگاه
در این پست درباره عالم عجیب ارواح کتابی را به صورت PDF برای دانلود گذاشته ایم اگر خوشتان آمد به این مطلب رای دهید.   دانلود در ادامه مطلب...

جغرافی

نوشته شده توسط:صادق | ۰ دیدگاه
پدر روزنامه می خواند، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد. حوصله پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را - که نقشه جهان را نمایش می داد - جدا و قطعه قطعه کرد. آن به پسرش داد و گفت: "بیا کاری برایت دارم. یک نقشه دنیا به تو می دهم، ببینم می توانی آن را دقیقا همان طور که هست بچینی؟" و دوباره به سراغ روزنامه...

پیرمرد و کارگر

نوشته شده توسط:صادق | ۰ دیدگاه
پیرزنی برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد. وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت. اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است. او درحین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد. در ای...

داستان کوتاه و آموزنده – امتحان وزیران

نوشته شده توسط:صادق | ۱ دیدگاه
یکی از روزها، پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجیبی انجام دهند : از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و اینکه این کیسه ها را  برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند...   ادامه در ادامه مطل...

داستان آموزنده و کوتاه مادرشوهر

نوشته شده توسط:صادق | ۰ دیدگاه
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند… ادامه در ادامه ...

ورژن جدید داستان روباه و کلاغ

نوشته شده توسط:صادق | ۰ دیدگاه
کلاغ پيري تکه پنيري دزديد و روي شاخه درختي نشست. روباه گرسنه اي که از زير درخت مي گذشت، بوي پنير شنيد، به طمع افتاد و رو به کلاغ گفت: اي واي تو اونجايي، مي دانم صداي معرکه اي داري!چه شانسي آوردم! اگر وقتش را داري کمي براي من بخوان … کلاغ پنير را کنار خودش روي شاخه گذاشت و گفت: اين حرفهاي مسخره ر...

داستان آموزنده قاتل و میوه فروش

نوشته شده توسط:صادق | ۰ دیدگاه
جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پر از گرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته، به یک دهکده رسید. چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی یک مغازه میوه فروشی ایستاد و...   دنباله داستان در ادامه مطلب...

داستان خواندنی ازدواج یوسف و زلیخا

نوشته شده توسط:صادق | ۰ دیدگاه
هنگامى كه حضرت یوسف علیه السلام به سلطنت مصر رسید، چون در سالهاى قحطى عزیز مصر فوت كرده بود زلیخا كم كم فقیر گردید، چشمانش  كور شد، به علت فقر و كورى بر سر راه مى نشست و از مردم براى گذران خود گدایى مى كرد به او پیشنهاد كردند، خوب است از ملك بخواهى به تو عنایتى كند سالها خدمت او مى كردى ....   د...